امشب یه حال عجیبی دارم
خیلی دلم می خواد بدونم قبل از دیدن اون چه فکری می کردم
گاهی آدم دلش می خواد با یکی حرف بزنه
اونوقت اگه یکی نخواد حرف اونو بشنوه چی میشه
باید بره سراغ یکی دیگه و اگه نشد اون قدر بگرده تا یکی پیدا بشه
اما یه راه دیگه هم هست
از خودش بپرسه
من چرا باید به یکی احتیاج داشته باشم تا باهاش حرف بزنم
خودم می تونم با خودم راحت حرف بزنم حرفای خودم رو راحت تر بفهمم
اگه کسی به اینجا برسه دیگه نه می گرده و نه انتظار می کشه
شاید احساساتی هستم و از ابرازش می ترسم و واسه توجیه خودم این حرفا رو زدم
یا شاید خیالاتی هستم و می ترسم با پیدا کردن دوست مجبور بشم از خیال بافی دست بردارم
آخه با خیالش خیلی بیشتر حال می کنم
همه فکر می کنن اگه حسشونو به هم نشون بدن همه چی بهم می ریزه
واسه همین هیچکی حرف دلشو راحت نمی زنه
آدما منظورشون یه چیز دیگست ولی یه چیز دیگه می گن
آدما برای مخفی کردن احساسشون دلیل دارن
و این دلیل از هم دورشون می کنه
هیچ دلیلی از عشق مهم تر نیست
عشقی که دست کمی از خیال بافی نداره
اینجا نمی شه به کسی نزدیک شد
آدما از دور دوست داشتنی ترن
با خیلی ها برخورد کردم که به دلم نشستن ولی به دلشون ننشستم چون قبلا" یکی به دلشون نشسته بود
چرا زندگی اینجوریه
چون آدما اینجورین
به خودم می گم کاش همه چی بهتر بود
کاش چیزای بهتری بود که آدم ببینه
شاید من با بقیه فرق دارم
هیچ رازی رو ندارم
اما چرا
یکی رو که یه عمر باهاش بودی یه هو پر بزنه و بره
خوش به حال اونی که می خواد با من باشه
یعنی کسی پیدا می شه که کلی برام فداکاری کنه
از عادت شب گردیم بدی ندیدم
روشنی زیادم جالب نیست
تو تاریکی آدم می تونه خیال کنه که جایی کسی منتظرشه
آدم باید خودشو بزنه به اون راه
فراموش کردم که تو تنهایی راحت ترم
شاید اون هم تنهاست
باید تنهایی از پس دلم بر بیام
باید قدم زد و با خود حرف زد
....