Sunday, January 28, 2007

منم یه روز عاقل بودم عشق تو مجنونم کرد

بودیم و کس پاس نمی داشت که هستیم
باشد که نباشیم بدانند که بودیم

Wednesday, January 10, 2007

آخرین گناه (گناه اصلی)!؟

چرا من باید منتظر بمونم تا موقع مرگم فرا برسه؟
! خود کشی
می خوام خودم واسه مرگ و زندگیم تصمیم بگیرم
اومدنم به اجبار بوده و می خوام رفتنم به اختیار باشه
من آدمم و این حق منه
انتخاب
....
می دونی
یه اتاق باشه گرمه گرم روشنه روشن
تو باشی منم باشم
کف اتاق سنگ فرش باشه سنگ سفید
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار و پاهاتو دراز کردی منم نشستم جلوت وسط پاهات و بهت تکیه دادم
تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه و نلرزم
دو تا دستتم دورم حلقه کردی
بهت می گم چشماتو می بندی می گی آره و بعد چشماتو می بندی
بهت می گم برام قصه می گی تو گوشم می گی آره و بعد شروع می کنی آروم تو گوشم قصه می گی
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن
می دونی
می خوام رگ دستمو بزنم رگ دست چپمو
یه حرکت سریع با یه ضربه عمیق
بلدی که
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم آخه تو چشماتو بستی
نمی دونی من تیغ از جیبم در می یارم
نمی بینی سریع می برم و خون فواره می زنه رو سنگای سفید و دستم می سوزه
لبمو گاز می گیرم که نگم آخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی
تو هنوز داری قصه می گی
دستمو می زارم رو زانوم از دستم خون میاد و می ریزه رو زانوم و بعدم می ریزه رو سنگای سفید
قشنگه مسیر حرکتش ولی حیف که چشمات بستست و نمی تونی ببینی
تو بغلم کردی
می فهمی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی که گرم بشم
می فهمی هر چی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم
احساس می کنی که دیگه نفس نمی کشم
چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم
می دونی
من می ترسیدم خودمو بکشم
از سرد شدن از خون دیدن از تنهایی مردن می ترسیدم
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم
مردن خوب بود
آروم
دیگه گریه نکن آخه من که دیگه نیستم که چشماتو بوس کنم و بگم خوشکل شدیا و بعد تو همون جوری وسط گریه هات بخندی
دیگه گریه نکن خوب
دل روح نازکه نشکونش
....

Tuesday, January 09, 2007

من تو را دوست دارم

دور که می شوی
این فاصله هست که از پس هر شیشه خودش را نشان می دهد
چندیست نام فاصله ذهنم را بر هم ریخته
سفر بوی فاصله می دهد
بوی غریبیست
اگر چه نا آشنا هم نیست
اما دور که می شوی چیزی نا شناس در من فرو می ریزد
احساس گنگی گلو را غلغلک می دهد
آخدا خودتم غافلی که چی آفریدی نه
داری تو هم کم کم از من می ترسی
زجری که خودم دارم با جون و دل به خودم می دم داره دل تو رو هم به درد میاره آره
داره اشکای تو رو هم در میارم می دونم
چرا حرف نمی زنی
چیه ترسیدی
چرا فریاد نمی زنی و بگی من منه خدا منه مغرور جلو بندم کم آوردم شرمندش شدم
چرا حرف نمی زنی
آره خدا فقط تو مقصری ازت گله دارم
چرا نمی تونی ببینی که یکی دیگری رو بیشتر از تو دوست داره هان
من بنده بودم و با تو لج کردم تو که خدا بودی چرا
به خودت قسم تو هم نمی دونی الان چه حالی دارم
هیچکی نمی فهمه
شایدم داری حال می کنی جزز بندت رو در آوردی و بازم برنده این میدون خودت شدی
....

Tuesday, January 02, 2007

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

6بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد
يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفركن
با تو گفتم سفر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم
باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
اشكي از شاخه فرو ريخت مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم شب آن شب و شبهاي دگر هم نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
....