Tuesday, January 09, 2007

من تو را دوست دارم

دور که می شوی
این فاصله هست که از پس هر شیشه خودش را نشان می دهد
چندیست نام فاصله ذهنم را بر هم ریخته
سفر بوی فاصله می دهد
بوی غریبیست
اگر چه نا آشنا هم نیست
اما دور که می شوی چیزی نا شناس در من فرو می ریزد
احساس گنگی گلو را غلغلک می دهد
آخدا خودتم غافلی که چی آفریدی نه
داری تو هم کم کم از من می ترسی
زجری که خودم دارم با جون و دل به خودم می دم داره دل تو رو هم به درد میاره آره
داره اشکای تو رو هم در میارم می دونم
چرا حرف نمی زنی
چیه ترسیدی
چرا فریاد نمی زنی و بگی من منه خدا منه مغرور جلو بندم کم آوردم شرمندش شدم
چرا حرف نمی زنی
آره خدا فقط تو مقصری ازت گله دارم
چرا نمی تونی ببینی که یکی دیگری رو بیشتر از تو دوست داره هان
من بنده بودم و با تو لج کردم تو که خدا بودی چرا
به خودت قسم تو هم نمی دونی الان چه حالی دارم
هیچکی نمی فهمه
شایدم داری حال می کنی جزز بندت رو در آوردی و بازم برنده این میدون خودت شدی
....

2 Comments:

Blogger sohrab ghavami said...

گاه باید ندانست تا عاشق شد
و گاه باید نفهمید تا پذیرفت

2:45 AM  
Anonymous Anonymous said...

age az in adamak asabaniya dashti vasat hezar ta az ona mizashtam

negar

9:12 AM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home