Friday, September 19, 2008

کجائی ای ز جان خوشتر شبت خوش باد من رفتم

هنوز اندر خم یک کوچه ام ، یک کوچه بن بست

خدا رحمت کنه صادق هدایت رو
یه چیزی تو جوونی بهم گفت که تا دنیاست تو گوشمه
گفت آدمیزاد یه سرمایه بزرگ داره

نه از ترس ، دنیا تنگه ، بهت توهین شد طاقت نیاوردی یا خوردی به بن بست برو سراغ سرمایت ، پول دفنتو آماده کن مزاحم کسی نباشی ، خدافظ
شیطان روزی با من چنین گفت
خدا را نیز دوزخیست ، دوزخ او عشق به انسانهاست
و چندی پیش شنیدم که گفت
.... خدا مرده است
عشق به انسانها او را کشت
»زرتشت«

Monday, September 01, 2008

نه که اینبار چو هر بار دگر خواهم رفت

تو خراب منه آلوده مشو .... غم این پیکر فرسوده مخور
قصه ام بشنو و از یاد ببر .... بهر من غصه بیهوده مخور
یکی می گفت
ایستادم لب پرتگاه
نه جرأت دارم بپرم پائین
نه توان دارم برم عقب و با سرعت بدوم و بپرم اون بر
فقط یه چیزو خوب می دونم
که اون برپرتگاه یه شاخه گل سرخه یه منشاء یه عشق
هنر یه آدم هنرمند می خواد
اگه چتر باز بودم از اون بالا می پریدم پائین و به آسمون نگاه می کردم و لذت می بردم
اون وقت چترمو باز می کردم و آروم می یومدم روی زمین
یکی دیگه می گفت
یه بچه ناقص توی شکممه که زنده هست ولی دیگه رشدی نداره و تا به دنیا بیاد می میره
چند ماه باید این به اصطلاح زنده رو به دوش بکشم که می دونم مرده ولی نمی تونم سقطش کنم
خیلی سخته
منم همون مرده ای هستم که مجبورم این تنه به اصطلاح زنده رو به دوش بکشم تا وقتش برسه
باور کنید دلم می خواد ولی هر چی تلاش می کنم هیچ روزنه روشنی و هیچ امیدی نمی بینم
گاهی چشمات تو چشمای یه غریبه میفته که نگاش برات خیلی آشناست
یه چهره محزون و باحیا با یه نگاهه معصومانه و با شرم که هرری دلتو می ریزه
با گوشه چشمت لبخندو تو دلت می خوری و از خم ابروی اون لبخندو روی لباش می خونی
یه احساس عجیبی نگهت میداره و خیرت میکنه به مسیر رفت اون تا حسابی دور بشه
اولش یه چیزی شبیه حیا یا ترس یا نمی دونم چی نمی زاره بری و ابراز عشق کنی
اما بعدش اونقدر با ذهنت بازی می کنه که ساعتها اونجا می مونی
و حتی روزهای دیگه ای هم همون ساعت میری همونجا و منتظر می مونی که شاید بتونی یه بار دیگه ببینیش و براش بگی اون
چیزائی که باید
مرده اون نگاه و دنبال همون لحظه ام که شاید بارها هم پیش اومده اما هیچ وقت نتونستم برم دنبالش
همه هارت و پورت و درداد و پوچی و پا در هوائیام و غیره و غیره درسته علاج نداره ولی شاید جائی کسی مرحم و تسکینی باشه
....
دلم عاشق می خواد ، عشق ، عاشق شدن ، عاشقی
زندگی مثه یه جنگل سر سبز و بزرگه با درختای متنوع و میوه های تازه و رودخونه های پر آب و زلال که نور آفتاب با روشنائی و گرماش یه طراوت و تازگی عجیبی بهش می بخشه و احیاناً یکی یه گوشه ای پی پی کرده
بعضیا میان و فکر می کنن موندگارن و فقط دنبال یه جای ناب واسه اطراقن ، بعضیا فکر می کنن زیبائیاش بردنی هست و فکر چیدن میوه و پلاستیک کردنش هستن تا ببرن خونه ، .... و هر کی یه جور
اکثر آدما تا وارد اون جنگل میشن چشمشون می یفته به اون پی پی و فقط اونو می بینن و غافل می شن از دیدن اون همه زیبائی و خودشونم به فکر اینن که برن و یه گوشه دیگه واسه ریدن پیدا کنن
چه خوبه بیای و ببینی و استشمام کنی و لذت ببری و از میوه های تازه بخوری و توی اون آب پاک آبتنی کنی و یه کم هم زیر سایه درخت که پاهات توی آفتاب باشه چرت بزنی و .... و لذت ببری و به آرامش برسی و باورت بشه جای موندن یا واسه بردن نیست و دنیا دیدنی به از دنیا خوردنی هست
خسته شدم از اینکه همه جا از نفرت و درد و حسادت و دو رو ئی و کینه و دشمنی و جنگ و زیر آب زنی و .... می شنوم ، یکی نیست بگه بابا بی خیال این همه زیبائی هست واسه گفتن این همه انرژی مثبت هست واسه گرفتن و پس دادن این همه محبت و دوست داشتن هست .... از عشق بگید