از خودم بدم میاد
نمی دونم چی بگم
روز اول که اومدم وبلاگ بسازم
گفتم فقط بخاطر دلم
یه جایی که احساسمو اونجا خالی کنم
از عقایدم اندیشه هام رویاهام و خودم و خیلی چیزای دیگه بنویسم
اما دروغ نگم
گفتم اونجا شاید گمشدم رو پیدا کنم و از این تنهاییه همیشگی در بیام
حالا که یه مدتی گذشته می بینم هیچی نیستم
هر کی یه حرفی واسه گفتن داره الا من
کلبه وبلاگیه بعضی ها اونقدر آرامش بخشه
اونقدر نوشته هاش عمیق و دلنشینه
اونقدر موسیقیش تاثیر گذاره
که آدم رو مدتها به سکوت و تفکر وا می داره
به اندیشیدن در مورد خیلی چیزا
یه حس عجیبی به آدم دست می ده
یه حال و هوای غریبی داره
یه جوری که گفتنی نیست
آدم احساس می کنه با خدا نشسته
با لب خنده اشک می ریزه
نه خندش از نوع شادیه و نه گریش از نوع دلتنگی
واقعا" مدلش فرق می کنه
می شی عین بچه کوچولوها موقع خواب
ساده و بی ریا و دوست داشتنی
فقط می دونم اون لحظه ها خیلی آرومم
دلم می خواد داد بزنم و بگم چقدر زندگی قشنگ و دوست داشتنیه
فریاد بزنم که همتونو دوست داره
آروم بگم که هیچکی جز من بد نیست
و بعضیها واقعا" خوب و با محبتن
اگه بدونید الان چه حسی دارم
چقدر دلم کوچیکه
هیچی تو دلم نمی مونه
....