شوق گناه
خدامو پیدا نمی کنم .... خودمو گم کردم .... هدفمو فراموش کردم .... !ا
دیشب خواب دیدم
عزرائیل اومده بود سر وقتم
اولش براش گریه کردم و گفتم تو رو خدا ولم کن
بعد دیدم دستامو گرفته و داره می گه فکرتو آزاد کن جسمتو آزاد کن قید این همه وابستگی رو بزن خودتو رها کن
بعد دستامو ول کرد
آروم شدم
نشستم و احساس کردم دارم روشن می شم
یه هو ترسیدم
فریاد زدم و فرار کردم
هیچکی نبود
پدرمو از دور دیدم اما اونم ناپدید شد
داشتم داد می زدم که بیدار شدم
آروم تو تنهائی اشک ریختم
بلند شدم که همه رو مخصوصاً بابا رو خبر کنم تا بیان و حلالیت بطلبم و برم
دیگه خوابم نمی برد
حال وحشتناکی داشتم
همه خاطرات و اتفاقات و همه چی داشت به سرعت تو ذهنم مرور می شد
نفسم تنگ شده بود
مطمئنم که حال مرگ رو داشتم
یادم اومد به خواب یه مدت پیشم
بالای مسجد قدیمی محلمون داشتم نماز می خوندم که پائین مسجد پدرم داشت برام گریه می کرد
هر چی فریاد می زدم و می گفتم بابا من زنده ام همینجام
اما اون متوجه نمی شد
من مرده بودم
همه چی تو زندگی اختیاره الا تولد آدم که شاید یه تصادف باشه و مرگ آدم که نمی دونستم و حالا به باور رسیدم که همونم دست خود آدمه
!! وقتی از همه چی خالی می شی و دیگه نمی ترسی اون وقت می میری
چقدر موسیقی این پیانو و سنتور لعنتی آدمو حالی به حالی می کنه
می خوام از نو شروع کنم از این نکبت بیرون بیام برم تا آخر ساز تا آخر درس
برام دعا کنید
.... دلم پائیز و زمستون می خواد !! بارون