Thursday, December 27, 2007

وعده ما لب دریا

واسه گفتن از سربازی یه وبلاگ جدا گونه می خوام آخه تو این دو ماهه خیلی فکر کردم و می دونم مثل همه افکار و مسائل که به هم ربط پیدا می کنه اینم از خدا تا بنده و سیاست و دین و غیره به همه چیز ربط پیدا می کنه
زندونی تو قفس هست و قفس توی خونه ، سرباز هم توی قفس هست اما قفس وسط باغ ، به قولی قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
یه آدم احساساتی و زود رنج با یه قلب مهربون و دل نازک که کاری جز خراباتی و پیشه ای جز دیوونگی نداره سربازی به اوج پوچی و ترس از تنهائی مردن نزدیکش می کنه
اگه می دونستم انقدر سربازی روی شخصیت آدم تاًثیر می زاره و خرابش می کنه و آدم رو ترسو و منزوی و دودر و زیر آب زن و چاپلوس و پست و نامرد و بی معرفت و تو سری خور بار میاره ( به خدا تعریف از خود نباشه اما اونجا فقط من عاشق بودم و در عین ناامیدی به همه روحیه می دادم ) و
مهمتر از همه اینکه اگه می دونستم چند بار کارم به اورژانس و بستری می رسه و انقدر افسرده و مضطرب و دیوونه می شم که با رونکاو و روانپزشک و قرص و صحبت و اینها سروکار پیدا می کنم و عین پیرمردها و سکته ایها لرزش دست پیدا می کنم و پاهام ناتوان میشن و بدنم خسته میشه
اون وقت
اون وقت بازم می رفتم آخه اگه تصمیمی رو گرفتی باید فکر عواقبش هم باشی آخه حالا دیگه قدر خیلی چیزا مخصوصا" پدر و مادر و خانواده و نزدیکان و رفقا رو بهتر می دونم آخه باید یه ته مزه از زجر اسرا ( دیگه هارت و پورت بس بود و باید به عقاید حرفیم جامه عمل می پوشوندم ) رو می چشیدم آخه باید باور می کردم که هیچکی هیچی نمی فهمه ( گاهی آدما از حیوون پست تر و وحشی تر می شن آخه بخاطر ترس و نادونی و حریصی با جنگ و زندون و شکنجه چه ها که جسمانی بر سر مردم بیچاره میارن و چه ها که روحی روانی جلوشون به ناموسشون تجاوز می کنن همخونشونو می کشن یا به اسارت می برن آخه خدا این جنگ و زندان چیه که من نمی فهمم ) و کسی دیگه از عشق و احساس حرف نمی زنه
اون وقت بازم می رفتم آخه وقتی تنها دلخوشی و آرامش دهندت اوجا فکر همین کنج عزلت باشه و بیای ببینی هیچ خبری نیست و واقعا" تنهائی و به این باور می رسی آدم اینجا تنهاست و آدمی تنها هست ولی مهم نیست از این لجم در اومده که همه دروغگو و دو رنگن و یکی نیومده واسه دلم
به دنیا اومدن تصادف و مرگ جبر و شاید زندگی اختیار اما من می خوام تو این منجلاب تو این مرداب تو این باتلاق که هر کی به فکر خودشو و موقع غرق شدن خیلیهای دیگه رو هم پائین می کشه می خوام خوب باشم
این زندگی همه چی داره از درد و سختی تا زیبائی مهم اینه که من هستم و باید صادق باشم و شرایطم و موقعیتم رو خوب درک کنم و خوب باور کنم
حالا دیگه اینجا مال خود خودمه و برای خودم می نویسم
.... آیا میشه!؟
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که یک ریز و پیاپی دم گرم گلویش گلویم را سخت بفشارد
که خواب آشفتگان را بیدار سازد
بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را
....

Monday, December 10, 2007

فاصله

سلام دوستان خوبم
یک معذرت خو اهی به همه بدهکارم برای این غیبت که به دلیل مریضی بود
اولین نوشته ای که می خوام بگذارم نوشته ی خودمه
راستش نمی دونستم با چی شروع کنم
امیدوارم خوشتون بیاد
.... می دانم فاصله هاست از من تا او
فاصله ای به اندازه ی سال ها و دیوار های گلی سخت .... برای او می خوانم و برای او
اکنون بی او نشسته ام و امروز است که چشمانم سرپناه اشک هایم شده .... اشک هایی که به خاطر ظلم عقب ماندگی عدد ها ریخته شده اند و من هنوز کوچکم برای دوست داشتن ....
شب ها دزدکی به پیش او می رفتم تا او با بوسه هایش مرا زنده کند ولی امروز آن لب ها از دوری گرمای لب های او به لرزه افتاده و سکوتی خاموش به رنگ ارواح اختیار کرده است
1....2....3....شروع ، همان شروع شیرین . تقویم عدد ی دور را نشانم می دهد . سال هایی بی او
همان شروعی که با ما شروع شد و اکنون لحظه ها به پایان رسیدند و حال پایانی تلخ
.... روز آشنائیمان
.... روز عاشق شدنمان
امروز هم می بارد و .... خدایا .... سال هاست که در خانه ی بی فروغم بسته مانده و صدای جیرجیر لولا ها آزارم می دهد ولی
چشمانم را می بندم تا به رویا بروم .... ولی صدای جیرجیر لولا ها اذیتم می کند .... بوی وجودش می آید .... بوی عطر همیشگی و عطر آشنای توتون سوخته .... هنوزم یاد نگرفته
و صدای سحر آمیزش از آن دور می آید و کلامی بس میگوید: ببخش مرا .... !؟
خدایا شکرت که رویا به پایان رسید .... دستانم در دستانش گره خورده اند و چشم ها خاموش می شوند
....

شیرین

و من این روئیا را دوست دارم_سهراب