Friday, June 02, 2006

لحظه دیدار نزدیک است

شاید همش خواب بود یا یه رویا یا شاید هم یه بازی واسه سهراب و شیدا
غروب بود
هلال نارنجی آفتاب بالای کوه داشت خودش رو یواش یواش پنهون می کرد
یه جوون خسته روی یه نیمکت کنار ساحل داشت به غروب زیبای آفتاب نگاه می کرد
مرغابی ها با سرو صدای شلوغشون داشتن آواز می خوندن و آرامش زیبای اون جوون رو روئیایی می کردن
سهراب یه سیگار وینیستون لایت از داخل جیب پالتوش بیرون آورد و زیر لب گذاشت
و با فندکی که داشت با دستاش با اون بازی می کرد روشنش کرد
اون یه کام عمیق از سیگارش گرفت و دو دستش رو باز روی نیمکت گذاشت و سرش رو به عقب گرفت
و دود سیگار رو مستقیم به سمت آسمون فوت کرد
و به یاد آورد
سهراب ! هیچ وقت بهت گفته بودم دوست دارم ( با اون قیافه مظلومانش_
شیدا ! سکوت وبعد از چند لحظه لبخند ( با اون قیافه وحشی_
سهراب ! دوست دارم_
شیدا ! سرش رو بالا آورد و با چشمایی که خیس بودن به بابک نگاه کرد_
سهراب ! همیشه_
سهراب از روی نیمکت بلند شد و دستاش رو توی موهاش کشید و سرش رو کج گرفت
و دوباره با همون لبخند یه کام غلیظ دیگه از سیگار لای انگشتاش گرفت
و دوباره به یاد آورد
شیدا ! هیچ وقت بهت گفته بودم دوست دارم_
سهراب ! هرگز_
شیدا ! دوست دارم_
سهراب ! سرش رو بالا آورد و با چشمایی که پر از اشک بودن به شیدا نگاه کرد_
شیدا ! دوست دارم_
سهراب با چشمایی که پر از اشک شده بودن سیگارش رو با دو تا انگشتای میانه و شصت پرت کرد توی آب
و یه چرخ زد و با بازی لبهاش دود سیگار رو بیرون داد
وبه خاطر آورد
شیدا با خنده داشت به عقب نگاه میکرد و با بازی دستاش با بابک بای بای می کرد_
سهراب با لبخندی که سعی می کرد بقضش رو پشت اون پنهون کنه با بازی انگشتاش با شیدا بای بای می کرد_
سهراب توی آب روی ماسه های کنار ساحل نشست
دستاش رو باز توی ماسه ها فرو کرد و مشت بیرون آورد
سرش رو به طرف آسمون گرفت و فریاد کشید
.... آخه چرا آخه چرا
بعد از چند لحظه بابک بلند شد
و با شوت کردن هوا و داد زدن و گریه کردن
سعی کرد خودش رو آروم کنه
بعد سهراب خودش رو از روی کمر توی آب انداخت
فقط یه کم از بدن اون توی آب بود
دیگه آفتاب داشت یواشکی از پشت کوه سرک می کشید و کم کم طلوع می کرد
آب دریا تقریبا کامل بالا اومده بود
تمام سر و بدن بابک زیر آب بود
از بالا زیر نور آفتاب پشت اون آب زلال چند تا حباب روی آب اومد
و سهراب به خاطر آورد کل لحظات شیرین با عشق بودن رو
که داستان تازه از اینجا شروع شد
....
_

5 Comments:

Blogger sohrab ghavami said...

شاید داستان نباشه و عین واقعیت باشه
که شاید هست

3:28 PM  
Blogger sohrab ghavami said...

خیال جان فدات شم آخه چرا
تو که حال ما رو گرفتی
ما با اینکه کامپیوترمون خرابه گه گاه سر میزنیم و کلی باهات حال می کنیم
لا اقل این بار به خاطر ما نه

3:31 PM  
Blogger sohrab ghavami said...

anymuos
جان من تو که اینقدر باحالی و هر شب بهمون سر می زنی
لطفا آدرس وبلاگت رو بهمون بده
اگه لایقیم

3:33 PM  
Anonymous Anonymous said...

با یه ادرس وبلاگ که به این راحتی ها نمیشه پیدام کنی آقای قوامی
حالا اگه هم پیدام کنی حتما از دستم میدی
مثل این که سابقه داری

12:57 PM  
Anonymous Anonymous said...

Greets to the webmaster of this wonderful site! Keep up the good work. Thanks.
»

12:45 PM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home