Sunday, August 17, 2008

شوق گناه

خدامو پیدا نمی کنم .... خودمو گم کردم .... هدفمو فراموش کردم .... !ا
دیشب خواب دیدم
عزرائیل اومده بود سر وقتم
اولش براش گریه کردم و گفتم تو رو خدا ولم کن
بعد دیدم دستامو گرفته و داره می گه فکرتو آزاد کن جسمتو آزاد کن قید این همه وابستگی رو بزن خودتو رها کن
بعد دستامو ول کرد
آروم شدم
نشستم و احساس کردم دارم روشن می شم
یه هو ترسیدم
فریاد زدم و فرار کردم
هیچکی نبود
پدرمو از دور دیدم اما اونم ناپدید شد
داشتم داد می زدم که بیدار شدم
آروم تو تنهائی اشک ریختم
بلند شدم که همه رو مخصوصاً بابا رو خبر کنم تا بیان و حلالیت بطلبم و برم
دیگه خوابم نمی برد
حال وحشتناکی داشتم
همه خاطرات و اتفاقات و همه چی داشت به سرعت تو ذهنم مرور می شد
نفسم تنگ شده بود
مطمئنم که حال مرگ رو داشتم
یادم اومد به خواب یه مدت پیشم
بالای مسجد قدیمی محلمون داشتم نماز می خوندم که پائین مسجد پدرم داشت برام گریه می کرد
هر چی فریاد می زدم و می گفتم بابا من زنده ام همینجام
اما اون متوجه نمی شد
من مرده بودم
همه چی تو زندگی اختیاره الا تولد آدم که شاید یه تصادف باشه و مرگ آدم که نمی دونستم و حالا به باور رسیدم که همونم دست خود آدمه
!! وقتی از همه چی خالی می شی و دیگه نمی ترسی اون وقت می میری
چقدر موسیقی این پیانو و سنتور لعنتی آدمو حالی به حالی می کنه
می خوام از نو شروع کنم از این نکبت بیرون بیام برم تا آخر ساز تا آخر درس
برام دعا کنید

.... دلم پائیز و زمستون می خواد !! بارون

8 Comments:

Blogger sohrab ghavami said...

یه بار مردم و زنده شدم
25/05/86
اینبار قرار بود بمیرم و یه فرصت
26/06/87
!! بار دیگه .... نباید دور باشه

6:58 PM  
Anonymous Anonymous said...

دعا می کنیم

10:25 PM  
Anonymous Anonymous said...

......


negar

5:34 PM  
Anonymous Anonymous said...

کاش خدا
مارو واسه خودش سوا کنه
........


نگار

7:16 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
نوشته هاتون روخوندم
حرفاتون زیباست. می شه گفت تقریبا هم دردیم.
منم خیلی وفته که منتظرم. منتظرم تا کسی بیاد ومن و از این تنهایی که به خاطر اون گرفتارش شدم نجات بده
همیشه میام میخونم و بدون نشونی میریم
گاهی نمی دونم واقعا چی باید بگم

راستی اسم شما مهدی است یا سهراب؟



در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.

التماس دعا

www.a2t2i2.blogfa.com

3:01 PM  
Anonymous Anonymous said...

.....تو دقیقا داری حرفای چن سال پیش منو می زنی؟ راه سختیه پسر.....پر از همه چیز ....و البته خطرناک ......اگه واقعا اینو می خوای باید تا آخر پاش وایسی....آخرش یعنی من !!! آخرش یعنی ....تو....بد جوری منو یاد خودم انداختی پسر ...هوس کردم باهات حرف بزنم.

7:15 PM  
Anonymous Anonymous said...

نمی دونم کی هستی ولی بد جوری نگاهت آشناست انگار مال اینجا نیستی ....تو هم توی این زمین غریبی ...بد جوری هم غریبی.....نمی دونم چی باعث شد باز برگردم...آی دی مو می زارم اگه یه روز این دنیا حالتو گرفت و خواستی از راهت و هدفت با اهل دلی حرف بزنی ....و از عشقشش چیزی بشنوی هستم خیلی وقته یه هم صحبت خوب نداشتم
masoomeh_sharifi@yahoo.com

7:33 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام عزيز لحظه هاي اخر ديدارم تموم شد
من سوا ، تو سوا
حواست به احساسات نابي كه من ِبي طاقت رو جذب حضورش كرد باش كه رفتني ام اما بي تو نزديك همين جدا در حضور
يا حق

10:30 AM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home