Sunday, August 12, 2007

عرشیا

اون شب همه منقلب شدن
اما بابا یه جور دیگه ای بودهیچکی اونو نمی فهمید و حال اونو نداشت
سکوت سختی بود
حالا می فهمم که هیچکی واسه آدم خانواده و قوم و خویش نمی شه
تو مشکلات و سختیها و گرفتاریهاست که می شه اینو خوب فهمید
این الفت و همبستگی رو نمی شه جای دیگه پیدا کرد
حالا می فهمم که من چقدر بچه و نفهم و کوته بینمو بزرگترها چقدر دور اندیش و خیر خواه هستن
نمی دونم
خدایا من با اون بزرگ شدم
لحظه لحظه زندگیم با اون بود و اون مثل پاره تن منه
خدایا دلم می خواد فریاد بزنم و گریه کنم اما دادم تو دلم هست و اشکم تو قلبم
قلبم داره از جا کنده می شه
وای از بابا چی بگم اون جیگرشه پاره تنشه
اون شب من و مامان و بابا هر کدوم تو یه اتاق بودیم و تو دلمون فریاد می زدیم و شکایت می کردیم و یواشکی اشک می ریختیم
آخه واسه خاطر کدوم گناه یا کدوم لقمه حرام
خدایا به حرمت اشکهای اون پدر دردمند و مغرور و آبرومند کمک کن
هم آبرو رو حفظ کن و هم اونو خوشبخت کن
داره حالم از همشون به هم می خوره
بوی تعفن میدید کثافتا آشغالای عوضی
ازتون بدم می یاد
ازتون متنفرم
خیلی پستیت بی معرفتای نامرد و بی غیرت
البته بی تارف یه کم هم خاک بر سر اون
خدایا گریه های هر شبمو واسه اون می بینی
د لامصب خدا فریاد و اشکمو می بینی
نمی دونم چی بگم و چیکار کنم و کجا برم

....
پست یکسال پیش
حالا اون صاحب یه پسر تپل مپل و خوشکله

1 Comments:

Blogger sohrab ghavami said...

خوبیه غریبه به اینه که
می تونی خیلی بهش نزدیک نشی
اما آشنا
بهت نزدیکه
می خوام برم
می خوام راحت شم

9:14 AM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home